سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

مادر که باشی ...

مادر که باشی  گاهی آنقدر نرم میشوی که وقتی نیمه شب برای چندمین شب که کودکت از خواب برمیخیزد وباچشمان بسته و خواب آلوده گریه که نه جیغ و ناله میزند.کمی صبر میکنی اماناگاه می شکنی و میباری پابه پای کودکت... مادر که باشی  گاهی پاهایت برایت حکم دست هایت را دارند وقتی کودک گریان در آغوش توست و لحظه ای نمی توانی از او دست بکشی و کاری انجام بدهی وسیله ای که لازم داری با پا برمی داری... مادر که باشی گاهی آنقدر صبور میشوی که خودت پس از گذشت از آن مرحله و بحران به آن همه جسارت و صبر خودت دست مریزاد میگویی حسابی ... مادر که باشی با کوچکترین سرفه کودکت دلت میلرزد که نکند بیمارشده باشد ... مادر که باشی نمی توانی با هر ...
19 اسفند 1392

یک روز خوب

عزیزدلم جمعه 12/16 با بابایی بردیمت پارک نمی دونی چقدر ذوق کردی البته من وباباحمیدت خیلی بیشتر احساس میکنم تمام لذت های دنیا برام تو خوشی و خوشحالی تو قندعسل خلاصه شده آرزو دارم همیشه لبت خندون و دلت شاد باشه.آمین ...
19 اسفند 1392

دختر یعنی تمام زندگی

خوشگل مامان هر روز که میگذزه بزرگتر و دوست داشتنی تر می شی هر روز کار تازه ای یادمیگیری و انجام می دی و کلی باعث شادیمون می شی به ماشین لباس شویی خیلی علاقه داری وقتی کار می کنه سراز پا نمی شناسی تا بری نزدیکش و نگاهش کنی حدودا چنددقیقه ای همین جور جلوش وای میستی و تکون نمی خوری ...
18 اسفند 1392

ثبت مراحل رشد

  ٩٢/١/٣٠برای اولین با غلت زدی. ٩٢/١/٢٠شروع کردی به آواز خوندن  و حرف زدن به سبک خودت. ٩٢/٢/١برای اولین بار قهقهه زدی. ٩٢/٧/١٥ دستای کوچیکتو گرفتی به مبل بلندشدی. ٩٢/٧/١٩پله های خونه مامانیو چهاردست وپا رفتی بالا. ٩٢/٨/٣در 8 ماه و 25 روزگی یه مروارید سفیدتو دهنت دیدم. ٩٢/٨/٢٤در دومین هفته ماه دهم برای چند لحظه بدون اینکه دستت و جایی بگیری  ایستادی . ٩٢/٩/٣٠برای اولین بار در شب یلدا اولین قدمو برداشتی من و بابا حمیدت انقدر بوست کردیم که کلافه شده بودی. ...
15 اسفند 1392

مروی بر خاطرات سالی که گذشت

سوین تک ستاره ی زندگیمان در روز ٩١/١١/٩دوشنبه در شب میلاد رسول اکرم و امام جعفرصادق ساعت 11:22در بیمارستان پاسارگاد در آسمان زندگیمان درخشید و آنجا بود که خداوند نعمت را برما تمام کرد. گلم برایت می نویسم از روزی که فهمیدم فرشته ای در راه است تا خوشبختی من و پدرت را کامل تر کند ایمان داشتم آمدنت گرمی بخش زندگیمان می شود و ما بهترین هدیه عمرمان را از خداوند دریافت کردیم. من و بابا حمیدت سال 86 ازدواج کردیم در تمام این سالها هر روز بیشتراز قبل احساس خوشبختی کردم عزیزدلم تو بهترین و مهربانترین پدر دنیا را داری وهرچه بزرگتر شوی  بیشتر به این مسئله پی خواهی برد. نمی دانم گذر زمان ما را با خود به کجا خوهد برد ولی میدانم که تم...
15 اسفند 1392

خاطره زایمان

یه روز قبل از زایمان یعنی  ١١/٨ ساعت 2 تا 4 امتحان داشتم خیلی بابت این مساله خوشحال بودم چون حداقل یه جوری سرم گرم بود و زمان برام بهتر سپری می شدساعت چهاروسی اومدم خونه خواستم کمی استراحت کنم ولی هرکاری کردم نتونستم ساعت هفت بعدازظهر بود احساس کردم دلم میخواد برم یه جای مقدس و زیارت کنم به یه طریقی  دلم قرص بشه زنگ زدم مامان شهناز گفتم خیلی دلم می خواد برم امامزاده صالح  مامانی هم استقبال کرد به بابا حمیدت زنگ زدم که زودتربیاد رفتیم زیارت نمی دونی چقدر خلوت بود تارسیدیم گریم گرفت یکی از لباساتو همونی که قرار بود فردای بیمارستان برای آوردن به خونه تنت کنمو با خودم برده بودم رفتم کنار ضریح خیلی خیلی دعا کردم که فردا صبح هم...
15 اسفند 1392

می نویسم برای سوین

زندگی کن ،   لبخندبزن   بخاطرآن هایی که با لبخندت زندگی می کنند به امیدت زنده هستندو به یادت خاطره می سازند.
6 اسفند 1392
1